loading...
راجعون
گمنام بازدید : 217 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (1)

 

امروز درحال مطالعه کردن کتابی که در مورد خاطراتی از سردارشهید قربانعلی عرب 
بودم .....تصمیمی گرفتم که شما هم از این کتاب بی بهره نمونید،به همین دلیل هر روز چند خاطره کوتاه از زندگانی این سردار بزرگ برایتان خواهم نوشت وتقدیم شما خواهم کرد....
این کتاب شامل هشت معبر است،و هر معبر دارای چندین خاطره است:

معبر اول(کودکی تا نوجوانی)
قربانی راه خدا
سال هزار و سیصد و شصت و شش.
روز عید قربان.
روستای مارکده شهر کرد.
در یک خانواده کشاورز و فقیر که از نظر معنوی در سطح بالایی بودند متولد شد.
روز تولدش پدر گوسفندی گرفت و قربانی کرد.گوشتش را داد به فقرا.
اسمش را گذاشت «قربانعلی».
سال شصت و چهار بود که در راه خدای خود قربانی شد.

 

گمنام بازدید : 245 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 

 

مادر مقید بود و به تربیت مذهبی فرزندان علاقه ی زیادی داشت.

هر موقع که می خواست به قربانعلی شیر دهد وضو می گرفت.
بعد از همه ی نماز هایش برای او دعا می کرد که:«خدایا
فرزند مرا صالح و سالم قرار بده

 

گمنام بازدید : 189 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


شش ساله بود که پدر بیماری سختی گرفت و از دنیا رفت.
مشکلات زندگی شان دو چندان شد.
مسؤلیت خانواده بر دوش برادر بزرگتر بود.
قربانعلی به مدرسه رفت.
تا کلاس چهارم بیشتر نخوانده بود که درس را رها کرد و برای کار
به کارگاه در و پنجره سازی رفت.

گمنام بازدید : 199 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


هشت سالش بیشتر نبود که سرکار رفت،مغازه ی جوشکاری.
خبردار شد موتور چاه همسایه خراب شده است.با لباس کار،
داخل چاه رفت.وقتی از چاه بالا آمد،صاحب خانه با یک دست لباس نو،منتظرش
بود.دلش به حال قربانعلی سوخته بود.قربانعلی اما خاک لباسش را تکاند،
یک نگاهی به لباس ها کرد،نگاهی هم به آقای همسایه و گفت:«ما یتیم هستیم اما فقیر نیستیم
کرامت نفس داشت،به خاطر یک چیز بی ارزش خودش را پایین نمی آورد.

گمنام بازدید : 213 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

معبر دوم(ازدواج و خانواده)


ازدواج که کرد،در یک خانه پیش مادرش زندگی می کردند. مدتی هم خانه برادرش بودند.
چندسال طول کشید تا بالاخره خانه شان ساخته شد.
یک هفته بود به آن جا رفته بودند که جنگ شد.خانمش در خانه تنها بود.
او را ب خانه پدرش برد و خانه را در اختیار خانواده ای جنگ زده گذاشت.

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 222 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


حول و حوش انقلاب بود که برایش رفتند خواستگاری.
تنها ملاکش ایمان بود.
از خواستگاری که آمدند،مادر گفت:«بگو ببینم دختر خانم را پسند کردی؟»
در جواب گفت:«مطمئن هستم انتخاب درستی کردیم.آخه پدرش ازم پرسید
اهل خمس و زکات و نماز هستم یا نه!!!

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 211 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که عزم رفتن کرد.همسرش با
ناراحتی گفت:«حالا من هیچی!به فکر این بچه ها باش.این ها چطور می شند؟»
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:«هر سختی که میکشی به یاد
حضرت زینب(سلام الله علیها)باش.»زن سرش را زیر انداخت و گفت:
«من خاک پای حضرت زینب(سلام الله علیها)هم نمی شوم.»قربانعلی
لبخندی زد و جواب داد:«نه!پیروش که هستی،شیعه اش که هستی،برای
اسلام و دین باید رفت.»
در وصیت نامه اش هم نوشت:«عزیزتر از همه ی این ها،اسلام است.»

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 224 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


وقتی می آمد خانه،اول سراغ بچه ها را می گرفت.
با آنها حرف می زد،بازی می کرد،خم می شد روی دوشش سوارشان می کرد.بچه ها
هم از سر و کولش بالا می رفتند.خیلی به آنها محبت می کرد.
می خواست بچه ها کمبودی احساس نکنند.

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 220 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


تفریح شان رفتن به گلستان شهدا بود.به ورودی گلستان که می رسیدند،
بچه ها را به خانم می سپرد و جدا می شد.زیارتشان که تمام می شد،دوباره
نزدیک خیابان همدیگر را می دیدند.می گفت:«این جا بچه های شهدا
هستند،اگه ببینند این بچه ها بابا دارند دلشان می شکند،ناراحت می شوند.»
به برادرش می گفت:«دادا،الان زمانه اقتضا می کنه که ما دست
بچه مان را نگیریم.چون هر لحظه ممکن است یک خانواده شهید پشت
سر ما یا جلوی ما عبور کند،همسر شهید یا بچه ی یتیمش ناراحت می شه،
در روحیه شان اثر می گذارد.!»

گمنام بازدید : 174 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


خیلی وقت بود که تفریح نرفته بودند.برنامه ریزی کرد تا خانواده اش را
شمال ببرد.از وقتی که رسیدند کنار آب شروع کرد به تعریف کردن از علی
قوچانی،از ردانی پور و دیگر فرماندهان لشکر14.می گفت:«به حالشان
غبطه می خورم آن ها چیز هایی می بینند که ما نمی بینیم.اشک هایش جاری
شد،واین شعر را خواند:

عقل گوید که مرو که نتوانی  *  عشق گوید هر آنچه بادا باد

جسمش در کنار خانواده بود،اما روحش در جبهه ها

گمنام بازدید : 212 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


آخرین باری بود که در خانه نماز می خواند.سرش را که از  سجده
برداشت.چشمانش قرمز شده بود.به چهره ی نگران خواهر نگاهی کرد
و گفت:«داشتم با خدای خودم مناجات می کردم.»دخترش را بوسید و از
خواهر خواست تا او را به اتاق دیگر ببرد.
ساکش را برداشت،خداحافظی کرد و رفت.

گمنام بازدید : 193 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


در وصیت نامه اش از بچه هایش معذرت خواهی کرده بود.
_«ببخشید که نتوانستم حق پدری را برای شما ادا کنم.من را ببخشید.
شماها را به کسی می سپارم که من برای رضای او رفتم.»
سفارش کرده بود:«هرچه خواستید از او بخواهید و عمرتان را به بیهودگی
نگذرانید.از اسلام و از قرآن پیروی کنید.»
   

گمنام بازدید : 179 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

معبر سوم (انقلاب)


اعلامیه ها را از این طرف وآن طرف جمع می کرد.بعد می آورد خانه.
همه را پهن می کرد زیر زیلو؛آخر شب که می شد،همه را جمع می کرد
می گذاشت داخل پیراهنش،سوار چرخ می شد و می رفت در محله هایی
مثل پل شیری.
می گفتند:«نمی ترســــی؟آنجا منافقین و ساواکی ها هستند.»می گفت:«
نه!اگه آدم بخواد از این چیزا بترسه،که انقلاب پیروز نمیشه.

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 267 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


جعبه ای آوردند،در مغازه تا سوراخش کند.درون آن مواد منفجره کار
گذاشته بودند.فکر می کردند خود عرب در مغازه است.شاگردش تنها بود.
دستگاه جوشکاری را که به کار انداخت جعبه منفجر شد.دستش از مچ قطع،
شکمش هم پاره شده بود.کشان کشان خود را به لب جاده رساند.دیر به او
رسیدند،در راه بیمارستان به شهادت رسید.
عرب وقتی فهمید،به اصفهان آمد.به عنوان شهید قبولش نمی کردند.آن
قدر رفت و آمد تا بالاخره بنیاد شهید اسمش را در لیست شهدا ثبت کرد.
شهید ناصر ماندگاری.حقوقی هم به خانواده اش می دادند.بعد از آن با خیال
راحت به جبهه بازگشت.

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 175 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


در راهپــــیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد،بمب های دستی می ساخت
و مقر ضد انقلابها را منفجر می کرد.
یک بار،مأموران او را دیده بودند.خواستند دستگیرش کنند که از راه پشت بام
فرار کرد.

_________________________________________________________________________

گمنام بازدید : 189 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 


در زمان جنگ،میدان انقلاب پاتوق ضد انقلاب ها بود.گروه گروه شده
بودند؛کمونیسم،منافقین،حزب توده و حزب کارگر.شلوغ می کردند.
از جبهه که می آمد کارش مبارزه با این ها بود.با صحبت و حرف به
راهشان می آورد و اگر فایده نداشت،برخورد می کرد.گاهی هم مبارزه ی
مسلحانه.

 

گمنام بازدید : 169 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

سنگ صبور همه بود.درخانواده،بین آشنایان،دوستان،اهالی محل،حتی
بین بسیجی ها و رزمنده ها.برای دیدنش لحظه شماری می کردند.همه به او
احترام می گذاشتند.اخلاق و رفتارش باعث جذابیتش شده بود.هر وقت
می خواست کسی را صدا بزند و اسمش را نمی دانست می گفت:«آقا گله.»

گمنام بازدید : 160 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

استاندار که به عیادتش آمده بود،گفته بود:«شما عربید!من
از رشادت های شما خیلی شنیدم.نام خط را هم به نام شما خط عرب
گذاشته اند.»
وقتی رفت گریه می کرد و می گفت:«بچه های مردم می روند خون
می دهند،شهید و مجروح می شوند آن وقت اسم و عنوانش برای ما می ماند.»

گمنام بازدید : 132 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)
اوایل جنگ بود.چند روزی به مرخصی آمد.سوار تاکسی شد تا به
خانه بیاید.خانواده ای که سوار بودند شروع کردند به ناسزا گفتن به جنگ
و شرایط آن روز.از جنگ زده هایی بودند که از اهواز آمده بودند.خانه هم
نداشتند.زنی باردار و بچه های کوچکش همراه مرد بود.
گفته بود:«من یک خانه دارم که فعلا به آن نیازی ندارم.»
خانواده اش را منزل پدر خانمش برد و آدرس خانه را با کلید به خانواده ی
جنگ زده داد.آن قدر به آنها محبت کرده بود که مرد پاسدار شد،برادرانش
هم به جبهه رفتند.یکی از آنها شهید شد برادر دیگر هم مفقود.
می گفتند:«عرب با جان و مالش در راه خدا جهاد می کند.او باعث تحولی بزرگ
در زندگی ما شد.»

گمنام بازدید : 157 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

برادرش را صدا زد.دو هزار تومان به او داد که به دست یکی از
رزمنده ها برساند.گفت:«دخترش دم بخته و نیاز شدید به پو داره.من را
هم میشناسه.اگه من پول را بهش بدم ممکنه خجالت بکشه.شما این پول
را به دستش برسان.»

گمنام بازدید : 161 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

اصفهان که می آمد به خانواده شهدا سر می زد.اعتقاد داشت ارتباط
با خانواده شهدا انسان را به خدا می رساند.به خانه ی رزمنده ها هم
می رفت.مادر یکی از رزمنده ها باهاش درد دل می کرد:«من پنج تا پسر
دارم چهارتاشون رفتند جبهه،برو کاری بکن که برگردند.»
قربانعلی می خندید و می گفت:«مادر!این مصطفی را برای خودت
نگه دار.رسول و علی و کریم و احمد برای روی مین خوبند به درد تو
نمی خورند که.!»

گمنام بازدید : 174 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

از صدا و سیما برای مصاحبه آمده بودند که نوجوان کنار تختی اش
را نشان داد.در میان سؤالاتشان ازش پرسیدند آقای عرب را می شناسی؟
گفت:«یکی از فرماندهان لشکر است اما تا حالا ندیدمش.»تخت کناریش
را نشان دادند و گفتند:«ایشانند.»شرمنده شد.
از وقتی بستری شده بود همه کارهای شخصی اش را عرب
انجام داده بود.

گمنام بازدید : 177 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

از در که وارد می شد،همه ی بچه های خواهرش دورش حلقه زدند و باهم
شروع به خواندن کردند:«صل علی محمد،یاور رهبر آمد»شکمش ترکش
خمپاره خورده بود و مجروح بود،اما خم می شد،بچه ها را به نوبت روی
دوشش سوار می کرد.
یک دور می زد و پیاده می کرد و بعدی را سوار می کرد.با بچه ها عین
خودشان بچه می شد و بازی می کرد.

گمنام بازدید : 163 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

تعداد زیادی از دوستان رزمنده اش به عیادت شوهر خواهرش آمده
بودند.تازه از بیمارستان مرخص شده بود.دو پایش را دست داده بود،
خواهرش دست تنها بود.قربانعلی رفت داخل آشپزخانه.قابلمه را برداشت.
خودش غذا را درست کرد.از همه مهمان ها پذیرایی کرد.غذا را که
خوردند در خانه را قفل کردو گفت:«دوستان عزیز ظرف ها را بشورید بعد
برید.»مجبورشان کرد همه جا را مرتب کردند و رفتند.

گمنام بازدید : 144 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

خانم برادرش خیلی به او ارادت داشت.دوتا پیراهن خریده بود.گذاشت
توی سینی و آورد پیشش و گفت:«هر کدام را بیشتر دوس داری بردار.»
قربانعلی یکی از پیراهن ها را انتخاب کرد و گفت:«این قشنگ تر است این
را بذار برای دادا،من اون یکی را می پوشم.»

گمنام بازدید : 136 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

معبر پنجم(سیره ی عبادی)


شهید قربانعلی عرب

نــــماز جــــماعت
موقع نماز شده بود.آن روز جماعت برپا نبود.رفت و پشت سر
یکی از رزمنده ها ایستاد و به او اقتدا کرد.کار همیشگی اش بود.می گفت:
«همه ی رزمنده ها لیاقت پیش نماز بودن را دارند.»
سعی می کرد نمازش را فرادی نخواند.

گمنام بازدید : 140 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

دفعه ی چندم بود که زخمی می شد.دیگر آمار زخمی شدنش  را
نداشتند.بدنش پر از ترکش بود.این بار هم در بیمارستان بستری شد.زخم
هایش عمیق بود.چند روزی که بستری بود،کسی ناله ای از او نشنید.
صدایش که بلند می شد،صدای مناجات و ذکر خدا بود.صدای گریه از
ترس خدا،صدای گریه از شوق خدا.
او عاشق خدا بود.

گمنام بازدید : 155 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

در عملیات بدر مسؤل محور بود.جانشین عملیاتی فرمانده لشکر و
هماهنگ کننده ی واحدهای زرهی و پشتیبانی در خط.
راه افتاده بود زباله هارا جمع می کرد.انگیزه اش ترغیب بچه ها نبود.
می گفت:«جمع آوری زباله از خط مقدم عبادت است اگه من جمع
نکنم حتما کس دیگری هست که این کار را بکند ولی آن موقع من محروم
می شوم.»

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
بسم الله الرحمن الرحیم... جبهه انسان را می سازد,جنگ ما واقعا سازنده است,اینجا شفاخانه است. باید بجنگیم تا زمانی که انشاالله به پیروزی برسیم. "از گفتارهای سردار شهید قربانعلی عرب"
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    برای شادی ارواح طیبه شهدا چند صلوات ختم میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 32,185
  • کدهای اختصاصی
    موقعیت شما
    وصیت شهدا

    سامانه پیام کوتاه لوگوي ما
    شماره روابط عمومی:

    09137381497